مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

بدون عنوان

جدیدا لباسام رو خودم انتخاب میکنم بعد اون جریان لباس گل و کفش پویا که قبلا تعریف کرده بودم یه روز که مامان میخواست لباسام رو عوض کنه شلوارم رو به زور در آوردم و میگفتم شلوار قلب می خوام با کلی کلنجار رفتن آخر مامان فهمید که منظور من ساپورتیه که روش عکسهای ریز ریز از قلبه. عادت دیگه اینکه تا چیز جدیدی رو تست میکنم مثلا گیره یا تل مو سریع میام جلوی آینه خودم رو نگاه میکنم یا مثلا دارم در حین غذا خوردن آواز میخونم یه نگاه هم تو اینه به خودم میندازم و ژستای مختلف میگیرم. خیلی هم بهونه گیر شدم مثلا امروز ظهری که میخواستم بخوابم هوس چوب شور کردم جالب اینکه دیگه مدتها میشه نمیخورم و گریه و داد و بیداد که مامان یادش اومد که بسته باز شده تو کیف...
31 مرداد 1393

آتلیه عکس دو سال و سه ماهگی

دیروز قرار بود که بریم آتلیه برای بار دوم اولین بار تو چهار ماهگی رفته بودم و حالا دقیقا بعد از دو سال می خواستم برم از صبح که مامان لباسام رو مرتب کرده بود من فقط می گفتم لباس گل بپوشم آخه روی لباس عکس چند تا گله و آخرش تا نپوشیدمشون راضی نشدم لباسا صورتی بود کفشای صورتیم رو هم پوشیدم گل سر صورتی هم گذاشتم و با اجازتون ظهری تو اونا خوابیدم برای همین چروک شد و تواتلیه دیگه نپوشیدم . توی آتلیه هم حسابی شیطونی کردم و یه جا بند نبودم خانمه هم خیلی باهام راه نمی اومد چند تا مداد بزرگ از یونولیت درست کرده بودن که من مرتب می گفتم نقاشی و اونارو برمیداشتم حالا ببینیم عکسا چه جور از آب در بیاد آخرش هم مدادارو میخواستم باخودم بیارم و اینقدر گریه کردم...
29 مرداد 1393

بی نظمی منظم

از زبان مامان: اوایل که عقد کرده بودیم بابات اجازه نمیداد که اتاقش رو ببینم حتی مادر برزگت هم میگفت ما جرات نمیکنیم تو اتاق به چیزی دست بزنیم یا جابجاش بکنیم تا اینکه یه سری شد و من رفتم تو اتاق دقیقا لحاف تشک در حالی که جمع شده بود همون وسط اتاق مونده بود یه گوشه کامپیوتر یه پتو کنار افتاده بود و هرگوشش یه تعداد کتاب رو سر هم تلنبار شده بود در حین بی نظمی برای بابات نظم داشت فکر کنم این صفت به شما هم به ارث رسیده باشه آخه من مرتب در حال جمع کردنم ولی نمیدونم شما خرده ریزارو از کجا پیدا میکنی و دوباره همه چیرو پخش میکنی قبل فقط تو هال بود اما الان تمام خونه رو اشغال کردی تو تخت خودت و ما که کتاب ریختی تا هر وقت که میل کردی بخونی دم دستت باشه...
22 مرداد 1393

آوازه خوان

مامانم میگه یا من خواننده میشم یا نوازنده آخه کلا یا دارم آواز میخونم یا میکوبم رو هر چیزی که دم دست باشه مثلا توی دستشویی مسواک خودم و مامان و بابا رو بر میدارم میکوبم روی سر توالت فرنگی و در ضمن شیلنگ رو هم مثل میکروفن میگیرم جلوی دهنم و اواز میخونم. شعر علی کوچولو رو اینجوری خودم میخونم و هر کلمه ای که نمیدونم مشابهش رو جایگزین میکنم این مدلی رو احتمالا از مامانم به ارث بردم: دخترم (خونمون) در داره در خونشون کلون داره اطاقش (حیاطش) باغچه داره اطاقش طاقچه داره لی لی لی شعر من کارم از تنبلی بیذارم میگم من بیکارم از تنبلی بیذارم چند شب پیش که خوابم نمیبرد مامان لالایی خودش رو برام خوند و آخر هر بیتی جان هم میگفت بعدش که خوابم نبرد م...
20 مرداد 1393

این روزهای من

به صحبت کردن با تلفن علاقه پیدا کردم گوشی رو برمیدارم شماره میگیرم و حرف میزنم سلا خوبین سلامتیت شام خوردی ماست خوردی خدافظ خدافظ دقیقا مثل مامان که موقع خداحافظی دو بار خدافظ میگه دیگه هر آشغالی ببینم برمیدارم و تو سطل میندازم شیراز هم که رفته بودیم وسایل صاحب خونه رو برمیداشتم تو سطل مینداختم میگفتم آشغاله از مامان میخوام بیشتر برام قران بخونه الان سوره تین رو شروع کردم خونه کیمیا رفتیم عروسک پلنگ صورتیش رو گرفته بودم همش میگفتم پلنگ صورتی " بلو بلوگ آهنگش هم میزدم به ننه که از مشهد برگشته میگم ننه سفر بخیر تازه پوشکام رو برمیدارم و خودمو پوشک میکنم مثلا تا 6 تا از بلوکهای رنگی رو روهم میذارم. پازل ها رو هر کردم سر ج...
15 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر

برای اولین بار من و بابا و مامان رفتیم سفر سری های قبل همیشه مامان جون یا ننه جون باهامون میومدن اما این سری تنها رفتیم با ماشین خودمون رفتیم شیراز اولش تو راه خوب بود زیاد اذیت نکردم یه دو ساعتی خوابیدم بعد تو راه که به نهر کوچیک رسیدیم بیدار شدم یه کم آب بازی کردم دیگه تا رسیدیم شیراز مامان رو مجبور کردم مثل ظبط ماشین برام آواز بخونه مثل بیا بریم کوه یا فاطمه دختر نبی و ... ساعت 9 شب رسیدیم شیراز رفتیم یه خونه که یکی از دوستای بابام بهمون کلید داده بود اول یه خورده کنجکاوی کردم اینور و اونور رو سرک کشیدم بعد سوپ و ماستی که مامان برام آماده کرده بود رو خوردم چون مامان سرش درد میکرد نرفتیم بیرون . اما اوج ماجرا از وقتی بود که خواستیم بخوابیم...
15 مرداد 1393

آغاز 28 ماهگی + پایان رمضان 93

با ورودم به 28 ماهگی جمله بندی هام داره تقریبا درست میشه مثلا میگم لا لا کردم . کتاب می خونم و... بعضی وقتا از جمله هایی استفاده میکنم عجیب مثل چیکار کنم خدا؟ وای دندونم درد گرفته دوباره و ... وقتی بابایی میاد همه چی رو گزارش میدم مثلا میگم آبمیوه خوردی (یعنی خوردم) حموم رفتی بستنی خوردی و... یه ماشین باری جدید خریدم بعد میگم بابایی برام ماشین خریده رنگ هارو یاد گرفتم آبی زرد قرمز و سبز صورتی و نارنجی و هرچیزی رو که میبینم رنگش روهم میگم مثلا سبزه ، سبز قشنگه دوباره گاز میگیرم به عنوان یه وسیله دفاعی اینبار و اینکار رو بیشتر برای مقاومت در برابر دستشویی رفتن انجام میدم البته نه همیشه ولی بیچاره مامان که بازوها شونه سینه و شکمش...
6 مرداد 1393

این روزهای ما در 27 ماهگی

سلام امروز میخوام از لالایی های مورد علاقم بگم بعضی هاشون من در آوردی از مامانه از وقتی خیلی کوچیک بودم مامان منو به لالایی عادت داده طوری که انگار مارش خوابه بعضی وقتها که تو تختم خیلی اذیت میکنم مامان تا برام میخونه میفهمم که وقت خوابه و چشمام رو میبندم و می خوابم ولی باید این خوندن اینقدر ادامه داشته باشه که من کاملا گیچ بشم اگه وسطش قطع بشه اعتراض میکنم مامان باز ادامه میده از طرفی باید فقط از یک نوع خاص باشه اصلی ترین لالایی ها : بالش ابری یا به قول خودم شب تو آسمونه و اگه چیز دیگه ای باشه قبول نمیکنم البته بعد از یه مدت برام تکراری میشه و جواب نمیده که مامان از لالایی های خودش میخونه در این موارد باید آهنگ جدید باشه که توجه من جلب ب...
1 مرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد